گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت | آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت | |
تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت | جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت | |
سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع | دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت | |
آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است | چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت | |
خرقهی زُهد مرا آب خرابات ببرد | خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت | |
چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست | همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت | |
ماجرا کم کن و بازآ! که مرا مَردُمِ چشم | خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت | |
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی! | که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت |
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را